امین محمدامین محمد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

شازده کوچولو

آخرین سونوگرافی

پسر قشنگم امین محمدم تمروز از صبح ساعت 8 باهم رفتیم بیمارستان تا همین یک ساعت پیش که ساعت 5 اومدیم خونه.... و مامانی برای اینکه شما خستگیت دربره آخر وقت شمارو برو استخر که آب بازی حالت و سرجا بیاره.... ومن فهمیدم که داره بهت خیلی خوش میگذره...   امروز آخرین سونو رو هم انجام دادیم تا وزن و شرایط شما معلوم بشه... پسری شده بودی سه کیلو و دویست گرم...داری تپلی میش ها شکموی من... بابایی هم اونجا وایستاد ه بود و تو سونو گرافی شما رو نگاه میکرد همش لبخند میزد اما دل من خیلی سوخت آخه آقای دکتر بدجنس صفحه  کامپیوتر و برنگردوند که منم برای آخرین بار اون شکل خوشملت و توی دلم ببینم و دل من مونده پیش شما اما اشکالی نداره همین که مام...
2 آبان 1390

پروژه سیسمونی

سلام عسل مامان   بالاخره پروژه سیسمونی شما داره تموم میشه و مامان امشب یه سری از عکساشو برات اماده کرده... اما فکرنکنم بشه همه رو امشب بذارم اخه خیلی زیادن بعضی عکسا هم هنوز اماده نیست ... فرش قشنگ اتاقتم امشب عموحسین آورد که خیلی ملوسه حالا فردا با باباجون پهنش میکنیم و برات عکساشو میذارم....
29 مهر 1390

کارای پایانی سیسمونی

گل پسرمامان دیگه داره کارای سیسمونی شما تموم تموم میشه... امروز با باباجونی رفتیم ماشین لباسشویی و تشک تختم خریدیم...بعدش دوباره رفتیم مادرلند که یه چرخی بزنیم اونجا بابایی یه کلاه و پاپوش پاندا برات پسندید که خیلی نازه... عمو حسین هم یه فرش خوشگل پو برات سفارش  داده که قرار بود امروز بیارن اما هنوز نرسیده، هر وقت فرشت برسه چیدن سیسمونیتو کامل میکنم مامانی... فردا هم خاله مینو و عمو سهیل و مادرجونی میان اینجا که تو کارای سیسمونی کمک کنن... وای که نمیدونی مادرجون چه پرده ای ست پو برات دوخته.... دست گل همه درد نکنه... ...
21 مهر 1390

خونه تکونی برای ورود شازده پسر

سلام جیگر مامان تقریبا سه ساعت پیش بود که مادرجون و پدرجون و خاله آذی رفتن و ما دوباره خودمون موندیم و خودمون...  مادرجون که از هفته پیش پنجشنبه اومد پیشمون.... بابایی و پدرجون کلی اتاقها رو تمیز کردن و همه جا رو شستن که خونه برای ورود شما مثل دسته گل باشه... باید قدرشون و بدنی و حتما بعدها براشون جبران کنی......... تو این یک هفته که مادرجون اینجا بود بهمون خوش گذشت آخه حضورش قوت قلب خوبیه اما همه ناراحتیه من اینه که الان خودش به خاطر ما اذیت میشه و کمردرد میگیره....راستی مادرجون داره برات یه سرویس بافتنی خوشگل میبافه ..ازالان میدونم چقدر با اون لباسا خوردنی میشی من و تو از همین جا دستهای مهربون و زحمت کشش و هزاربار میبوسیم ...
15 مهر 1390

آوردن سرویس خواب شازده کوچولو

شازده کوچولوی مامان و بابا مبارکت باشه عزیزم...سرویس تحت خوشگلت و میگم که مادرجونی و پدرجونی زحمت کشیدن و برات خریدن و امشب برات آوردن خونه....نمیدونی خونه چه شکلی شده...شلم شوربایی برپاست که نگو و نپرس اما من و بابایی تو همین شلوغی بهشون نگاه میکنیم وکلی حض میکنیم... بابایی که وایستاده بودو کنار تختت و تکون تکونش میداد و برات لالایی میخوند....منم بهش میگفتم آرومتر الان پسرم از خواب میپره.... امروز روز خوبی برامون بود...رفته بودیم سونوگرافی و خداروشکر دکتر از سلامتی تو برامون گفت و آرامش ما چند برابر شد...امیدوارم خدا هیچ وقت این آرامش و ازمون نگیره... فردا قراره عمه فاطمه بیاد اینجا تا کمی اتاقت و برای چیدن آماده کنیم تا آخر هفته که...
3 مهر 1390

خاله آذی وکنکور

سلام عزیزدل خاله آذر.امشب نتیجه ی دانشگاه من میاد.یک ساعت مونده که معلوم بشه کدوم شهرقبول می شم و مهندس میشم یانه؟ ایشالله وقتی که بتونی خودت این نوشته هاروبخونی خاله ت فوق لیسانسش روگرفته باشه. امیدوارم بتونی یه روز به خاله ت افتخارکنی.می بوسمت. ...
19 شهريور 1390

صدای قلب زندگی

قهرمان کوچولوی مامان این شبا مامان اول صدای قلب تو رو گوش میده بعد میخوابه... صبح هم که بیدار میشه اول همین کار و میکنه...مثل یه موسیقی خدایی برام آرامش بخشه. آخه چند شب پیش که رفتم دکتر صدای قلبت و ضبط کردم... واااای که صدای طپیدنش با قلب مامان چیکار کرد...تازه دی وی دی سونوگرافیتم نگاه میکنم و دلم غش میره برای اون وول خوردنات و اون دست و پاهای کوچولوت... فقط اینو بهت بگم که این روزا فقط صدای قلب توئه که مامان و آروم میکنه و بهم دلگرمی میده... کاش زودتر با خیالی آروم سرم و بذار رو سینه ات تا صدای قلبت با خیالی آسوده گوش کنم... میبوسمت...قوی باش عزیزم
18 شهريور 1390

نمایشگاه مادر و نوزاد

پسر کوچولوی مامان امروز آخرین روز نمایشگاه مادر و نوزاد بود ... بابایی هم عصری ما رو برد نمایشگاه... خاله آذی هم با ما بود آخه خاله اومده اینجا که با مامانی برن برای عروسی خاله مینو خرید کنن... دیروز هم مامان خریدشو کرد... تو توی این پیرهن خیلی خودت و خوشگلتر نشون میدی عسلم... امروز نمایشگاه پر بود از نی نی گولوهای خوشگل و  نازنازی... منم با دیدن اونا دلم ضعف رفت و تازه یه کمم حسودیم شد آخه دلم خواست تو هم اونجا تو بغلم بودی... خاله آذی برات چند تا از کتاب قصه های قدیمی و خرید ... من و بابایی هم برات یه آلبوم خیلی قشنگ مه میتونی توش یه عالمه عکسها و نوشته های خاطره انگیز بذاری گرفتیم... برات استیکر و سی دی بی بی انیشتین هم خریدیم ...
18 شهريور 1390

جهازبرون خاله مینو

سلاااااااااااااام عزیز دل مامان عسلم چند روزی اومدیم پیش مادرجون اینا بمونیم ... اینجا همه حواسشون به من و تو هست و دارن خیلی لوسمون می کنن....اما تنها غم من وتو اینه که بابایی پیشمون نیست و ما خیلی دلمون براش تنگ شده....اما باباجون گفته که هر وقت خواستیم زنگ بزنیم زودی بیاد پیشمون... هنوز معلوم نیست چند روز اینجا بمونیم آخه تازه جهازبرون انجام شده و کلی کار دیگه مونده... اما خودمونیم من وتو همش داریم استراحت میکنیم... دیروز همه جهاز خاله مینو رو بردیم امروز هم رفتیم یه کم چیدیم وتو هم همه جا با مامانی حضور داشتی... خونه خاله مینو و عمو سهیل خیلی خوشگل شده....عمو سهیل گفته که بعدها برای تو مدادرنگی میخریم تا تو برای گلهای...
5 شهريور 1390