امین محمدامین محمد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

شازده کوچولو

سالی تازه و هوایی تازه تر

بعد از کلی گرفتاری و درس و امتحان و خونه نبودن بالاخره تونستم وقت کنم و بام و چتد تا عکس جدید بزارم... البته جدید که چه عرض کنم عکسهای چهار ماه اخیر... و مثل همیشه کار من افتاد به دقیقه نود، ناپلئونیه ناپلئونی... روز چهارشنبه سوری... بله امروز چهارشنبه سوریه و فردا عید... ماهم تا دوساعت دیگه راهی قزوین خونه مادرجون هستیم که مثل این 27 سال رسم و به جای بیاریم و همه با هم  اتش این شب مقدس رو گرم تر کنیم. امسال با تمام لحظه های خوب و خوبترش گذشت و گذشت... باشد که سال تازه هوایی تازه تر برایمان داشته باشد... لحظه سال تحویل همیشه آرزوهایم یادم میرود و یه طورایی هل میشم نمیدانم چرا... دلشوره ای ته دلم را میگیرد... شما مارا یادتان نرود...
29 اسفند 1391

یاد آن خلوت شبانه ...

عزیزکم سال پیش در چنین شبهای عزیزی تو در من پنهان شده بودی و نفست و صدای قلبت بود که با من عجین شده بود و من اولین یادگاری وبلاگت را نوشتم.... یادش بخیر هنوز آن شب را خوب به خاطر دارم و از یادآوریش لذت میبرم ... آن شب برایم متفاوترین احیای عمرم بود... و اما امسال....( جحپککج-ئمهونمئو ) خدارا هزاران بار شکر میکنم که تو صحیح و سالم در آغوشمی و گرمای وجودت چه خاطر آسوده ای ست برایم.... شیطون مامان اون کلمه ای که تو پرانتز گذاشتم و می بینی... تا دیدی لپ تاپ دست منه پریدی روشو چندتا دکمه هاش و سریع فشار دادی منم پاکشون نکردم امیدوارم شبهای احیای بسیاری برایت بنویسم....     ...
20 مرداد 1391

من و پسری و اثاث کشی

سلااااااااااااااااام یه راست میرم سر اصل مطلب: من و پسری سخت مشغول اثاث جمع کردنیم آخه تا دو هفته دیگه اثاث کشی داریم و خیلی خوشحالیم چون بالاخره تونستیم با کمک خدا و همت بالای بابا جون توی کرج یه خونه نقلی بخریم..باباجون خیلی ازت ممنونیم.و برای همین ذوق داریم که زودتر بریم تو خونه قشنگ خودمون.برای همین خیلی وقت نداریم بیایم اینجاها سر بزنیم اما دلمون برای همه دوتای گلمون خیلی خیلی تنگ شده. خاله آذی مثل همیشه به کمک ما اومده و مارو تنها نذاشته.هزاربار ممنون خاله جون دوست داریم هوارتا...و چقدر تو با خاله کیف میکنی جیغ و دادت از ذوق خونه رو پر میکنه واااااااااای که صداهای عجیب و بانمکی وقت خوشحالی در میاری. اما یه کم از شیطنت...
10 مرداد 1391

شروع کلاسهای دانشگاه

پسر عزیزم دو روزه که کلاسهای دانشگاه مامان شروع شده و بابایی مهربون از سرکار میاد خونه و شمارو نگه میداره سرکلاس خیلی دلم برات تنگ میشه و تا بیام خونه ده بار عکست و نگاه میکنم. بابایی میگن که شما پسر خیلی خوبی بوده و اذیتش نکردی ... ممنون از بابا جون و شما که به مامان کمک میکنید تا راحتتر درس بخونه...  
17 اسفند 1390

سه ماهگی شازده کوچولو

شازده کوچولوی عزیز سه ماهگیت مبارک...باورم نمیشه که به همین زودی سه ماه گذشت .... به روزهای اول که فکر میکنم خنده ام میگیرد که چطور تصور میکردم تا یک ماهگی تو خیلی مدت زیادی طول میکشه... فکرمیکردم یعنی میشه من عید و ببینم و حالا تقریبا یک ماه بیشتر به عید نمونده و تو هر روز تغییر میکنی... دستت که مدام توی دهنته...آب دهنت که مثل آبشار روونه...جغجغه هاتو خیلی دوست داری و کافیه یکی از دستت بگیردشون دیگه گریه امانت نمیده.... اما خوابت و شیرت کمتر شده و همش دوست داری  بغلم باشی...طوری با چشمات دنبالم میکنی که دلم واسه نگاهت پرپر میزنه ...  عزیزدلم طبق رسممون برای ماهگرد سه ماهگیت کیک پختم و چندتا عکس خوشگل ازت گرفتم شک...
28 بهمن 1390

کارای شازده کوچولو

عزیز دل مامان میخوام از کارایی که این روزا میکنی برات بنویسم. هر روز شیرین تر و شیرین تر میشی وحسابی دل همه رو آب میکنی . من که دیگه مرده تم... اول اینکه همچنان از خواب فراری هستی و نمیذاری اصلا خواب تو چشمای نازت لونه کنه... حسابی دست وپا میزنی و کلی وول میخوری.چند روز پیش که مادرجون اینجا بود برای بارسوم جغجغه تو گرفتی توی دستت و تکون دادی. هر روز علاقه ات به اسباب بازیهات و بازی کردن بیشتر میشه. با عروسک آویزای تختت حسابی سرگرم میشی و میخوای بگیریشون .وقتی هم مامان با اون دلقک و خرس مهربونت برات نمایش میده کلی میخندی.... همه میگن مامانی شدی آخه دائم منو با چشمات دنبال میکنی حتی وقتی تو بغل بقیه هستی. وقتی هم مامان بهت میگه بیا ب...
2 بهمن 1390

واکسن دوماهگی

پسر عزیزم یکشنبه واکسن دوماهگی شمارو زدبم ...دکتر گفت که ممکنه تب کنی و باید خیلی مواظبت باشم خاله شکوه هم گفت که بهتره تنها نباشی چون ممکنه خیلی بیقراری کنی برای همین من  و بابایی تصمیم گرفتیم که بریم خونه آقاجون تا من هم کمک داشته باشم. روز اول خیلی گریه و بیتابی کردی...من هرکاری از دستم برمیومد برات انجام دادم که آرومتر بشی خداروشکر اصلا تب نکردی و همین باعث شد حالت زودتر خوب بشه .شب تا صبح خیلی بیدارشدی ولی دیگه گریه نمیکردی... انگشت منو گرفته بودی و هرچنددقیقه ای میدیدم که یهوتکون میخوری و انگشت منو هم فشار میدی انگار که یهو دردت میگرفت و بعد چنددقیقه دوباره به خواب میرفتی... روز دوم یعنی دیروز حالت خیلی بهتر شد فقط...
27 دی 1390

دو بال پرواز

  این روزها خسته تر از آن میشوم که دست و دلم پی نوشتن برود... من هم که بخواهم بنویسم زمان مجالی برایم نمیگذارد...دیگر بیشتر از نوشتن باید حرف بزنم و حرف زدن با یک مسافرکوچولوی شیرین عالمی دارد که دیگر خستگی را از تن و جانم بیرون میکند....دیدن یک لبخند کافیست که احساس کنم روی شانه هایم دو دو بال پرواز دارم.... و من همه این خستگیها را به عالمی نمیفروشم.......
16 دی 1390

نسیمی که میگذرد

سلام به همه دوستای گلم ممنون از همه کسایی که جویای حال ما بودن و اومدن برای شازده کوچولوی من نظرگذاشتن... امروز بالاخره توی بیست روزه گی امین محمدم وقت گیرآوردم و تونستم بیام یه سری به کلوب بزنم ولی خب از شانس من کسی نبود...دلم برای همتون خیلی تنگ شده...برای اون روزایی که با شکمای قلنبه مون تا نصفه شبا می نشستیم و از هر دری باهم حرف میزدیم... وای که نمیدونم چرا یاد اون روزا یه غم عجیبی به دلم میندازه.... این روزا خیلی درگیر بودم  و دور و برم خیلی شلوغ بود الانم که دارم مینویسم برای اینه که امین محمد با خیال راحت تو بغل بدربزرگش لم داده و به من یه آوانس کوچولو داده که یه کم استراحت کنم... اومدیم تا آخرهفته خونه ...
13 آذر 1390