امین محمدامین محمد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

شازده کوچولو

من و پسری و اثاث کشی

سلااااااااااااااااام یه راست میرم سر اصل مطلب: من و پسری سخت مشغول اثاث جمع کردنیم آخه تا دو هفته دیگه اثاث کشی داریم و خیلی خوشحالیم چون بالاخره تونستیم با کمک خدا و همت بالای بابا جون توی کرج یه خونه نقلی بخریم..باباجون خیلی ازت ممنونیم.و برای همین ذوق داریم که زودتر بریم تو خونه قشنگ خودمون.برای همین خیلی وقت نداریم بیایم اینجاها سر بزنیم اما دلمون برای همه دوتای گلمون خیلی خیلی تنگ شده. خاله آذی مثل همیشه به کمک ما اومده و مارو تنها نذاشته.هزاربار ممنون خاله جون دوست داریم هوارتا...و چقدر تو با خاله کیف میکنی جیغ و دادت از ذوق خونه رو پر میکنه واااااااااای که صداهای عجیب و بانمکی وقت خوشحالی در میاری. اما یه کم از شیطنت...
10 مرداد 1391

4 ماهگی تا 7 ماهگی و یک عالمه عکس

عکسهای جامونده از ماهگرد4 و5  امین محمد و نگاهی پر از ............. به خدا الان برام زوده وایتم خودم بعدا یاد می گیرم... این منارجنبانه من خودم ساختمش آخرم وایستادم باهاش یه عکس بگیرم...هییییییییی آفتاب زوم کرده تو چشمای من اونوقت هی میگن امین محمد بخند مامان بخند بابا... خودتون می تونید؟! و این هم کدخدا امین محمد در باغ شمال شازده کوچولو در اولین سفر دو نفره اش با مامان بهی به خیابان اونم با کالسکه... آدم نمیتونه دو کلام خصوصی حرف بزنه..... چایی هرکی خواست به من بگه.... باید یه نقشه ای بکشم که این مامان خانوم از این جلو نشستن دست برداره....اوهوم   امین محمد خوش اخلا...
13 تير 1391

شازده کوچولو و عکسهای جدید

آخی بالاخره رسیدم به شصت پام خیالم رااااااااااااااااااحت شد امین محمد نگراااااااااااااااان وای که لم دادن تو آفتاب چه مزه ای داره   آخه توروخدا ببینید که مثل من موهاش خدادادی مدل دار در میاد اونم مدل دیزلی...ههههههه بالاخره منم تاب بازی کردم...هوراااااااااااااا ...
21 ارديبهشت 1391

فقط به خاطر خاله سیم سیم جونم

خاله سیمین جون مامانو ببخش که دیر عکس میذاره آخه خیلی فرصت پیدا نمیکنه اما اینارو مخصوص به خاطر شما گذاشتیم....بوووووووووووووووووووووس آدم اختیار دست خودشم نداره از دست این مامان و بابا باید برم زیر پتو یواشکی دست بخورم اینجا امین محمدو پشت به تلویزیون گذاشتم که نتونه نگاه کنه اما مثل اینکه اون از من زرنگتره!!!!!!!!!!! پسری خیلی کتاب و دوست داره.... قربونت بشم که تو خواب و بیداری همش مشغول دعا و آرزویی....   خاله جونم این عکسا مال دوماه پیش یعنی سه ماهگیمه مامان قول میده زود زود عکسای جدیدترم و بذاره آخه من خیلی بزرگتر شدم اما از دست این مامان....   ...
30 فروردين 1391

شروع کلاسهای دانشگاه

پسر عزیزم دو روزه که کلاسهای دانشگاه مامان شروع شده و بابایی مهربون از سرکار میاد خونه و شمارو نگه میداره سرکلاس خیلی دلم برات تنگ میشه و تا بیام خونه ده بار عکست و نگاه میکنم. بابایی میگن که شما پسر خیلی خوبی بوده و اذیتش نکردی ... ممنون از بابا جون و شما که به مامان کمک میکنید تا راحتتر درس بخونه...  
17 اسفند 1390