نسیمی که میگذرد
سلام به همه دوستای گلم
ممنون از همه کسایی که جویای حال ما بودن و اومدن برای شازده کوچولوی من نظرگذاشتن...
امروز بالاخره توی بیست روزه گی امین محمدم وقت گیرآوردم و تونستم بیام یه سری به کلوب بزنم ولی خب
از شانس من کسی نبود...دلم برای همتون خیلی تنگ شده...برای اون روزایی که با شکمای قلنبه مون تا
نصفه شبا می نشستیم و از هر دری باهم حرف میزدیم... وای که نمیدونم چرا یاد اون روزا یه غم عجیبی به
دلم میندازه....
این روزا خیلی درگیر بودم و دور و برم خیلی شلوغ بود الانم که دارم مینویسم برای اینه که امین محمد با
خیال راحت تو بغل بدربزرگش لم داده و به من یه آوانس کوچولو داده که یه کم استراحت کنم...
اومدیم تا آخرهفته خونه مامان اینا بمونیم بعد برگردیم تهران تا دوباره من باشم و بسری تا حسابی با هم
سروکله بزنیم...
این روزها خیلی سریعتر از آنی که باید میگذرند...و میدانم دست آخر گویی که نسیمی به گونه مان
خورده باشد...باشد که از این نسیم لذتی ناب ببریم