امین محمدامین محمد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

شازده کوچولو

اولین نامه عمه جونی به امین محمد جونی

1390/8/18 1:23
1,274 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عمه جون

این اولین باره که دارم برات چیزی مینویسم ...

الان داره از آسمون برف میاد عمه جون منم داشتم دنیا میومدم برف میومد اما اخه الان آبان ماهه  و این

خیلی شگفت انگیزه 

الان سرم وگذاشتم رو شکم مامانی و گفتم امین محمدجون واسه عمه دعا کن که فردا مدارس تعطیل

باشه .......عمه هنوز دبیرستانیه....راستی بعدازظهر چند روز قبل نشسته بودم و به مادرجونی میگفتم

امین محمد به دنیا بیاد من اصلا یک هفته مدرسه نمیرم بعد یهو پدرجون عصبانی شد و گفت اصلا نرو

چطوره بقیه هم که اعتراضشون و به نرفتنم اعلام کردن ولی  عمه جون بین خودمون بمونه من

نمیخواااااااااااااااام بررررررررم 

چون دلم طاقت نمیاره تا سه بعدازظهر صبر کنم.....

عزیزکم همه منتظر اومدن تو هستن..... فقط چند روز به اومدنت مونده اما هیشکی دقیق نمیدونه چند روز

و فقط انتظاره و انتظار......من همیشه دوست داشتم لگد زدن نوزاد و حس کنم تو این دوران من همیشه

دستم و میذاشتم رو شکم مامانی تا تو لگد بزنی منم کلی خوشحال بشم...این ماه آخر که سکسکه

میزنی به راحتی میتونم وجودت و حس کنم ... امشب بابا علی یه حرفی زد گفت برادر پشت برادرزاده

هم پشت....من با این حرفش کلی ذوق کردم آخه هر چی باشه تو هم مردمونی...

امین محمدم سال دیگه عروسی عمه اس....هوررااااااااااااااااااا

میخوایم سه تایی با عمو محمد بریم آتلیه و خیلی خوشحالم که تو توی عروسی ما حضور داری

تازه میخوام کت و شلوار عروسی رو هم خودم برات بخرم...

راستی امین محمد به مامانی گفتم میشه یه شب امین محمد و بذاری خونه ما بخوابه ولی مامانی

خندید و گفت نه....ولی من میخوام یه روز که از خواب پامیشم ببینم که کنارم چمبلک زدی و خوابیدی

ولی به مامانی حق میدم که نذاره به خاطر که هنوز خیلی کوچولویی حالا قراره با مامانی و بابایی ویه

شب خونه ما بخوابید اما تو توی تخت من باشی........

الان ساعت 1 نیمه شبه و همه تو اتاق خواب من نشستیم ... مادرجون اینا دراز کشیدن و مشغول حرف

زدنن... من و مامانی هم که داریم برای تو خاطره مینویسیم امیدوارم از خوندنشون لذت ببری...

به من خیلی خوش گذشت عزیزم بازم بعدا میام و برات چیزای بیشتری مینوسیم....

شبت بخیر عزیزکمهنوز که نیومدی دوست دارم چون از خونمی

بوس بووووووووووووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامی مائده
21 آبان 90 0:29
احساساتتو کاملا درک میکنم چون پرنیا هم یه خاله داره که کاراش دقیقا مثل شماس البته اون هنوز دبستانیه و مثل شما مونده که بعد از اومدن پرنیا مدرسه رو چیکار کنه خیلی ذوق و شوق داره. ایشالا که هر دوتون زودی بتونین این نی نی کوچولوها رو ببینین


خوشحالم که یکی مثل خودم هست که درکم میکنه خیلی خوشحال شدم...
مهتاب
21 آبان 90 0:42
ایشاله سلامت باشه این اقا کوچولوو

مرسی مهتاب جون که به ما سر زدی ...