جشن تولد مامانی
سلام پسری
دیروز تولد مامان بود و من تبریک شمارو فهمیدم دیگه چجوریش و به بقیه نمیگم چون این یه راز بین من و شماست...
بابایی اینا کلی منو سورپرایز کردن و خونه آقاجونی برام جشن تولد گرفتن....
البته عمه فاطمه و مادرجون خیلی زحمت کشیده بودن در واقع مامان بزرگ اینا این جشن و برام گرفتن ...
عمه برامون لازانیای خیلی خوشمزه پخته بود و پدرجون هم یه کیک خیلی قشنگ...عموها هم که از رقص
و شادی چیزی کم نذاشتن ...
دست همگی درد نکنه به من که خیلی خوش گذشت و کادوهای خوشگلی گرفتم....
عکسای یادگاری هم انداختیم که تو هم بعدها ببینی....
الان که برات مینویسم بابایی مشغول شامپوفرش کشیدنه من و تو هم اومدیم یه کم اینجاها خلوت کنیم ....
خوشحالم که در پایان 25 سالگیم کنارم بودی و در شروع 26 سالگی یک خانواده ی کامل دارم و تو این
جمع و کامل میکنی عزیزکم... احساس میکنم بیست و شش سالگی میتونه جزو متفاوتترین سالهای
زندگیم باشه و شاید امسال تنها سالی بود که موقع فوت کردن شمع تولدم از ته دلم آرزو کردم ...
به امید براورده شدن آرزوی همه .....