امین محمدامین محمد، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

شازده کوچولو

جشن تولد مامانی

سلام پسری دیروز تولد مامان بود و من تبریک شمارو فهمیدم دیگه چجوریش و به بقیه نمیگم چون این یه راز بین من و شماست... بابایی اینا کلی منو سورپرایز کردن و خونه آقاجونی برام جشن تولد گرفتن.... البته عمه فاطمه و مادرجون خیلی زحمت کشیده بودن در واقع مامان بزرگ اینا این جشن و برام گرفتن ... عمه برامون لازانیای خیلی خوشمزه پخته بود و پدرجون هم یه کیک خیلی قشنگ...عموها هم که از رقص و شادی چیزی کم نذاشتن ... دست همگی درد نکنه به من که خیلی خوش گذشت و کادوهای خوشگلی گرفتم.... عکسای یادگاری هم انداختیم که تو هم بعدها ببینی.... الان که برات مینویسم  بابایی مشغول شامپوفرش کشیدنه من و تو هم اومدیم یه کم اینجاها خلوت کنیم .... خوشح...
10 آبان 1390

دوستای امین محمد

امین محمدم خیلی از دوست جونای تو به دنیا اومدن و الان منتظر تو هستن مثل علی کوچولو....اآرمان...رادین...یزدان....ستیا...ونداد...آنیتا و دریتاو....آواخانوم گل ... مه سمای ماه و.... تو هم که بیای دیگه جمعتون جمع میشه و همه گلها دور هم جمع میشین... عکس همه دوستاتو برات نگه داشتم فقط مونده که عکس تو رو هم بذارم کنارشون تا بشه یه عکس دسته جمعی خوشگل و خیال من راحت بشه... امیدوارم این چند روز باقی مونده هم به خوبی بگذره تا تو رو به آسودگی در آغوش بگیرم میبوسمت عزیزکم
10 آبان 1390

دو هفته انتظار

پسرم امین محمد امروز روز بزرگداشت کوروش کبیره و سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه... فقط پونزده روز مونده که بیای پیش مامان و بابا... خیلی دلمون برات تنگ شده بید... پس کی میای ونگ و وونگ کنی پسری... در ضمن چها روزه داره یه سره بارون میاد و هوا هوای پاییزه پسری مواظب باش سرما نخوری ... راستی کمتر از بیست و چهارساعت مونده به جشن تولد مامانی نیمه شبت بخیر پسر گلم از طرف بابایی میبوسمت هزارتا     ...
8 آبان 1390

آخرین سونوگرافی

پسر قشنگم امین محمدم تمروز از صبح ساعت 8 باهم رفتیم بیمارستان تا همین یک ساعت پیش که ساعت 5 اومدیم خونه.... و مامانی برای اینکه شما خستگیت دربره آخر وقت شمارو برو استخر که آب بازی حالت و سرجا بیاره.... ومن فهمیدم که داره بهت خیلی خوش میگذره...   امروز آخرین سونو رو هم انجام دادیم تا وزن و شرایط شما معلوم بشه... پسری شده بودی سه کیلو و دویست گرم...داری تپلی میش ها شکموی من... بابایی هم اونجا وایستاد ه بود و تو سونو گرافی شما رو نگاه میکرد همش لبخند میزد اما دل من خیلی سوخت آخه آقای دکتر بدجنس صفحه  کامپیوتر و برنگردوند که منم برای آخرین بار اون شکل خوشملت و توی دلم ببینم و دل من مونده پیش شما اما اشکالی نداره همین که مام...
2 آبان 1390

پروژه سیسمونی

سلام عسل مامان   بالاخره پروژه سیسمونی شما داره تموم میشه و مامان امشب یه سری از عکساشو برات اماده کرده... اما فکرنکنم بشه همه رو امشب بذارم اخه خیلی زیادن بعضی عکسا هم هنوز اماده نیست ... فرش قشنگ اتاقتم امشب عموحسین آورد که خیلی ملوسه حالا فردا با باباجون پهنش میکنیم و برات عکساشو میذارم....
29 مهر 1390

کارای پایانی سیسمونی

گل پسرمامان دیگه داره کارای سیسمونی شما تموم تموم میشه... امروز با باباجونی رفتیم ماشین لباسشویی و تشک تختم خریدیم...بعدش دوباره رفتیم مادرلند که یه چرخی بزنیم اونجا بابایی یه کلاه و پاپوش پاندا برات پسندید که خیلی نازه... عمو حسین هم یه فرش خوشگل پو برات سفارش  داده که قرار بود امروز بیارن اما هنوز نرسیده، هر وقت فرشت برسه چیدن سیسمونیتو کامل میکنم مامانی... فردا هم خاله مینو و عمو سهیل و مادرجونی میان اینجا که تو کارای سیسمونی کمک کنن... وای که نمیدونی مادرجون چه پرده ای ست پو برات دوخته.... دست گل همه درد نکنه... ...
21 مهر 1390

خونه تکونی برای ورود شازده پسر

سلام جیگر مامان تقریبا سه ساعت پیش بود که مادرجون و پدرجون و خاله آذی رفتن و ما دوباره خودمون موندیم و خودمون...  مادرجون که از هفته پیش پنجشنبه اومد پیشمون.... بابایی و پدرجون کلی اتاقها رو تمیز کردن و همه جا رو شستن که خونه برای ورود شما مثل دسته گل باشه... باید قدرشون و بدنی و حتما بعدها براشون جبران کنی......... تو این یک هفته که مادرجون اینجا بود بهمون خوش گذشت آخه حضورش قوت قلب خوبیه اما همه ناراحتیه من اینه که الان خودش به خاطر ما اذیت میشه و کمردرد میگیره....راستی مادرجون داره برات یه سرویس بافتنی خوشگل میبافه ..ازالان میدونم چقدر با اون لباسا خوردنی میشی من و تو از همین جا دستهای مهربون و زحمت کشش و هزاربار میبوسیم ...
15 مهر 1390

آوردن سرویس خواب شازده کوچولو

شازده کوچولوی مامان و بابا مبارکت باشه عزیزم...سرویس تحت خوشگلت و میگم که مادرجونی و پدرجونی زحمت کشیدن و برات خریدن و امشب برات آوردن خونه....نمیدونی خونه چه شکلی شده...شلم شوربایی برپاست که نگو و نپرس اما من و بابایی تو همین شلوغی بهشون نگاه میکنیم وکلی حض میکنیم... بابایی که وایستاده بودو کنار تختت و تکون تکونش میداد و برات لالایی میخوند....منم بهش میگفتم آرومتر الان پسرم از خواب میپره.... امروز روز خوبی برامون بود...رفته بودیم سونوگرافی و خداروشکر دکتر از سلامتی تو برامون گفت و آرامش ما چند برابر شد...امیدوارم خدا هیچ وقت این آرامش و ازمون نگیره... فردا قراره عمه فاطمه بیاد اینجا تا کمی اتاقت و برای چیدن آماده کنیم تا آخر هفته که...
3 مهر 1390