امین محمدامین محمد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

شازده کوچولو

عکسهای دیدنی و لحظه های به یاد ماندنی

امین محمدم مامان و ببخش که دیر عکسات و گذاشتم... اما مامان باور کن خوئت بهم هیچ فرصتی نمیدی اما بازم سعی میکنم که زود زود بیام و وبلاکت و کامل کنم به شرطی که با مامانی همکاری کنی... امروز 53 روزه شده ای عزیزم   اولین عکس پسری در بیمارستان...ساعت اول تولد برای دیدن تمام عکسها گزینه ادامه مطلب را بزنید....         اولین عکس شازده کوچولوی ما در بیمارستان... ساعات اول تولد. امین محمد در حال ترخیص از بیمارستان... تن تو ظهر تابستون و به یادم میاره.... اولین جدایی پدر و پسر....وقتی که بابایی مارو گذاشت خونه مادرجون و خودش برگشت تهران بابایی دائم میگفت این عکس و نذار خوشم نمیاد ...ا...
17 بهمن 1390

کارای شازده کوچولو

عزیز دل مامان میخوام از کارایی که این روزا میکنی برات بنویسم. هر روز شیرین تر و شیرین تر میشی وحسابی دل همه رو آب میکنی . من که دیگه مرده تم... اول اینکه همچنان از خواب فراری هستی و نمیذاری اصلا خواب تو چشمای نازت لونه کنه... حسابی دست وپا میزنی و کلی وول میخوری.چند روز پیش که مادرجون اینجا بود برای بارسوم جغجغه تو گرفتی توی دستت و تکون دادی. هر روز علاقه ات به اسباب بازیهات و بازی کردن بیشتر میشه. با عروسک آویزای تختت حسابی سرگرم میشی و میخوای بگیریشون .وقتی هم مامان با اون دلقک و خرس مهربونت برات نمایش میده کلی میخندی.... همه میگن مامانی شدی آخه دائم منو با چشمات دنبال میکنی حتی وقتی تو بغل بقیه هستی. وقتی هم مامان بهت میگه بیا ب...
2 بهمن 1390

واکسن دوماهگی

پسر عزیزم یکشنبه واکسن دوماهگی شمارو زدبم ...دکتر گفت که ممکنه تب کنی و باید خیلی مواظبت باشم خاله شکوه هم گفت که بهتره تنها نباشی چون ممکنه خیلی بیقراری کنی برای همین من  و بابایی تصمیم گرفتیم که بریم خونه آقاجون تا من هم کمک داشته باشم. روز اول خیلی گریه و بیتابی کردی...من هرکاری از دستم برمیومد برات انجام دادم که آرومتر بشی خداروشکر اصلا تب نکردی و همین باعث شد حالت زودتر خوب بشه .شب تا صبح خیلی بیدارشدی ولی دیگه گریه نمیکردی... انگشت منو گرفته بودی و هرچنددقیقه ای میدیدم که یهوتکون میخوری و انگشت منو هم فشار میدی انگار که یهو دردت میگرفت و بعد چنددقیقه دوباره به خواب میرفتی... روز دوم یعنی دیروز حالت خیلی بهتر شد فقط...
27 دی 1390

دو بال پرواز

  این روزها خسته تر از آن میشوم که دست و دلم پی نوشتن برود... من هم که بخواهم بنویسم زمان مجالی برایم نمیگذارد...دیگر بیشتر از نوشتن باید حرف بزنم و حرف زدن با یک مسافرکوچولوی شیرین عالمی دارد که دیگر خستگی را از تن و جانم بیرون میکند....دیدن یک لبخند کافیست که احساس کنم روی شانه هایم دو دو بال پرواز دارم.... و من همه این خستگیها را به عالمی نمیفروشم.......
16 دی 1390

نسیمی که میگذرد

سلام به همه دوستای گلم ممنون از همه کسایی که جویای حال ما بودن و اومدن برای شازده کوچولوی من نظرگذاشتن... امروز بالاخره توی بیست روزه گی امین محمدم وقت گیرآوردم و تونستم بیام یه سری به کلوب بزنم ولی خب از شانس من کسی نبود...دلم برای همتون خیلی تنگ شده...برای اون روزایی که با شکمای قلنبه مون تا نصفه شبا می نشستیم و از هر دری باهم حرف میزدیم... وای که نمیدونم چرا یاد اون روزا یه غم عجیبی به دلم میندازه.... این روزا خیلی درگیر بودم  و دور و برم خیلی شلوغ بود الانم که دارم مینویسم برای اینه که امین محمد با خیال راحت تو بغل بدربزرگش لم داده و به من یه آوانس کوچولو داده که یه کم استراحت کنم... اومدیم تا آخرهفته خونه ...
13 آذر 1390

لباسهای شازده کوچولوی مامان و بابا

                                        مامانی این اولین لباسیه که وقتی از وجود نازنین تو باخبرشدیم از کیش برات خریدیم ... و مامانی خیلی اینارو دوست داره.... عزیز دلم این کفشها رو به یمن پسر بودن تو خریدیم...همون روزی که رفتیم سونوگرافی و خانوم دکتر گفت تو دردونه ی مامان و بابایی رفتیم واینارو یادگاری از اون روز عزیز و دوست داشتنی برات خریدیم... بین خودمون باشه من شرط واز بابایی بردم آخه حس مادرانه هیچ وقت دروغ نمیگه عزیزدلم این لباسای نازنازی سوغات از اولین سفر...
21 آبان 1390

اتاق قشنگ پسری

امیدوارم همیشه سبز باشی...سبز سبز این پرده ی خوشگل و بازم مادرجون عصمت خوش سلیقه برات دوخته که با فرش و سرویس روتختیت ست باشه عزیزکم این فرش خوشگلم کادوی عمو حسین به شماست پسر گلم که میگه میخوام بعدها روش با امین محمد کشتی بگیرم پس باید حسابی ورزشکار باشی ههههههههه....مبارکت باشه       امین محمدم این لحاف چهل تیکه خوشگل و که البته بالش و تشک هم داره با اون تشک و بالش کوچولو مادرجون با دستای مهربونش برات دوخته...اون پتوی جوجه اردکی نازنازی هم خاله مانی برات زحمت کشیده خریده...دست همگی درد نکنه ببین مادرجون عصمت و مادرجون...
21 آبان 1390

اولین نامه عمه جونی به امین محمد جونی

سلام عمه جون این اولین باره که دارم برات چیزی مینویسم ... الان داره از آسمون برف میاد عمه جون منم داشتم دنیا میومدم برف میومد اما اخه الان آبان ماهه  و این خیلی شگفت انگیزه  الان سرم وگذاشتم رو شکم مامانی و گفتم امین محمدجون واسه عمه دعا کن که فردا مدارس تعطیل باشه .......عمه هنوز دبیرستانیه....راستی بعدازظهر چند روز قبل نشسته بودم و به مادرجونی میگفتم امین محمد به دنیا بیاد من اصلا یک هفته مدرسه نمیرم بعد یهو پدرجون عصبانی شد و گفت اصلا نرو چطوره بقیه هم که اعتراضشون و به نرفتنم اعلام کردن ولی  عمه جون بین خودمون بمونه من نمیخواااااااااااااااام بررررررررم  چون دلم طاقت نمیاره تا سه بعدازظهر صبر کنم....
18 آبان 1390

نهار جمعه بابایی

پسرکم امروز جمعه اس و قراره بابایی برامون نهار درست کنه...فعلا که ساعت 3/30 ظهره و خبری نیست ماهم ناچاریم صبر کنیم تا ببینیم بالاخره کی آمادهمیشه البته داره یه تلق تروقی از پشت بوم میاد... خدا بخیر کنه... من که روده کوچیکه بزرگه رو خورد ... اما در کل خیلی روز خوبیه و با اینکه از صبح خونه بودیم داره حسابی خوش میگذره... بابایی اومد زودی بریم که الان غش میکنیم بقیه اش و بعدا برات مینویسم گل پسری   ...
13 آبان 1390