امین محمدامین محمد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

شازده کوچولو

شازده کوچولو و عکسهای جدید

آخی بالاخره رسیدم به شصت پام خیالم رااااااااااااااااااحت شد امین محمد نگراااااااااااااااان وای که لم دادن تو آفتاب چه مزه ای داره   آخه توروخدا ببینید که مثل من موهاش خدادادی مدل دار در میاد اونم مدل دیزلی...ههههههه بالاخره منم تاب بازی کردم...هوراااااااااااااا ...
21 ارديبهشت 1391

فقط به خاطر خاله سیم سیم جونم

خاله سیمین جون مامانو ببخش که دیر عکس میذاره آخه خیلی فرصت پیدا نمیکنه اما اینارو مخصوص به خاطر شما گذاشتیم....بوووووووووووووووووووووس آدم اختیار دست خودشم نداره از دست این مامان و بابا باید برم زیر پتو یواشکی دست بخورم اینجا امین محمدو پشت به تلویزیون گذاشتم که نتونه نگاه کنه اما مثل اینکه اون از من زرنگتره!!!!!!!!!!! پسری خیلی کتاب و دوست داره.... قربونت بشم که تو خواب و بیداری همش مشغول دعا و آرزویی....   خاله جونم این عکسا مال دوماه پیش یعنی سه ماهگیمه مامان قول میده زود زود عکسای جدیدترم و بذاره آخه من خیلی بزرگتر شدم اما از دست این مامان....   ...
30 فروردين 1391

شروع کلاسهای دانشگاه

پسر عزیزم دو روزه که کلاسهای دانشگاه مامان شروع شده و بابایی مهربون از سرکار میاد خونه و شمارو نگه میداره سرکلاس خیلی دلم برات تنگ میشه و تا بیام خونه ده بار عکست و نگاه میکنم. بابایی میگن که شما پسر خیلی خوبی بوده و اذیتش نکردی ... ممنون از بابا جون و شما که به مامان کمک میکنید تا راحتتر درس بخونه...  
17 اسفند 1390

سه ماهگی شازده کوچولو

شازده کوچولوی عزیز سه ماهگیت مبارک...باورم نمیشه که به همین زودی سه ماه گذشت .... به روزهای اول که فکر میکنم خنده ام میگیرد که چطور تصور میکردم تا یک ماهگی تو خیلی مدت زیادی طول میکشه... فکرمیکردم یعنی میشه من عید و ببینم و حالا تقریبا یک ماه بیشتر به عید نمونده و تو هر روز تغییر میکنی... دستت که مدام توی دهنته...آب دهنت که مثل آبشار روونه...جغجغه هاتو خیلی دوست داری و کافیه یکی از دستت بگیردشون دیگه گریه امانت نمیده.... اما خوابت و شیرت کمتر شده و همش دوست داری  بغلم باشی...طوری با چشمات دنبالم میکنی که دلم واسه نگاهت پرپر میزنه ...  عزیزدلم طبق رسممون برای ماهگرد سه ماهگیت کیک پختم و چندتا عکس خوشگل ازت گرفتم شک...
28 بهمن 1390

بدون عنوان

امین محمد در ماهگرد دوماهگی عزیزدلم تو ابن روز خونه مادرجون عصمت بودیم. من برات کیک پختم اما یهو مهمون اومد و حواس من یه کم پرت شد و کیکت این شکلی شد... ا امین محمد در یک روز برفی من نخوام با خیابون برفی عکس بگیرم کیو باید ببینم...آخه له شدم واااااااااااااااااای   امین محمد بعد از یک ماساژ حسابی...   آخه من نمیدونم این مامانم چه اصراری داره هی منو  دمر بندازهههههههههههههههه خسته شدم یکی به دادم برسه...   امین محمد و اسباب بازی هاش من از این خرسه میترسم... ماماااااااااااااااااااااااان اینم دوست جون امین محمد...دارم با دوستم خصوصی حرف میزنم لطفا فضولی نکنید &n...
17 بهمن 1390